۹/۲۵/۱۳۸۳

قضيه نماي بچه تهرون به شرح زير ايفاد مي گردد

اون كه شاسّيش يُهو جا خورده، منم..............بچّه تهرون كه كم اُوُرده، منم
قفل و شيش گير مرام و معرفت.....................كسي مردياشو نشْمرده ،منم
اون كه فحش و طعنه از رِفيق و زيد..........خورده و به روش نياوُرده، منم
اون كه از ابر و مه و باد و فلك.....................الكي يه پا دو پا خورده ،منم
اون كه از شدّتِ لطف و كَرَمِت ....................تو بميري گفتي و مرده، منم
جماعت يا ميشْكونن يا ميشْكَنَن................اون كه نشكسته و تا خورده ،منم
اون كه تو بندر و چاباهار و يزد...............رشتي و ترك و لر و كُرده، منم
عكس كس خلاي افسرده نما...........................خل خلي نماي افسرده ،منم
وسط لاف و چُسي و كركري........................قاپو ريخته و بز اُوُرده ،منم
مات و ماسيده و انگشت به فلان..................له و ساندويچ و واخورده، منم
عين نيسان چپي ،قناص و كج........................اصل خرزهره پژمرده ،منم
گنده لات صنّاري ، گوزِ بزرگ.......................آبِروشو پشه هم برده ،منم
اون كه شاسّيش ديگه جا خورده منم...............بچّه تهرون كه كم اُوُرده ،منم
.....منظور حاجيت نيس البت.

۹/۱۲/۱۳۸۳

اين قدر خودمونو به خنگي زديم كه آخرش ادي بد بدو به!

"حسرت نخورم به حال آن مرداب
كآرام درون دشت شب خفته است
دريايم و نيست باكم از طوفان
دريا همه عمر خوابش آشفته است"

شعرا!....اين جماعت حساس!!
نمي دونست داره سيزيف وار بار هستي رو بدوش مي كشه..يا ........فقط داره دهنش گاييده ميشه.

۹/۰۷/۱۳۸۳

هر كاريش كردم افاقه نكرد..هر چي زور زدم..هرچي فكر كردم..هرچي زير سيبيلي رد كردم..هر چي تظاهر كردم..تعمق كردم..مسخره بازي در آوردم..هر چي تحمل كردم..مشورت كردم..پرس و جو كردم..هر چي سر خودمو گرم كردم..حواسمو پرت كردم..هرچي حمله كردم ،هر چي فرار كردم..هرچي هدايت و حمايت كردم..هرچي رج زدم و تقلب كردم..هرچي توجيه عقلاني كردم..هرچي لزومشو يادآوري كردم..هرچي خلاقيت به خرج دادم..خلاصه فايده نداشت..هيچي به هيچي!!
حالام خودمو راحت كردم كلا:"خوشحالي مث ننه باباي آدمه..نقشي درش نداري..خلاص!"
مخالفي؟..چه خياليه؟!

۹/۰۶/۱۳۸۳


امروز همان فرداييست كه ديروز نگرانش بوديد... و حق داشتيد.

دهن من يكي رو كه صاف كردن اينا...
"موجود" همينيه كه هست.. عوض نميشه..عيب هاش رو با اخم و تخم و لوده بازي قايم مي كنه..دروغگوي قهاريه.. اما تو رو دربايستي مي افته..به گذشته احترام مي ذاره.. دوس داره وقتي از يه جا رد ميشه زخمي نكنه.. سختشه كه جاپاش رو شونه اونايي كه سرشون رو مي تراشه بمونه...اخلاق واسش يعني همين ..همين هم زيادي دست و پا گيره..
"مطلوب" تو يه سياره ديگه زندگي مي كنه..بهش مي گم سياره سينما چون هيچ پيش نمياد كه بزنه يكي از آدم خوبها رو زخمي كنه..همين جور كه تخت گاز ميره و اصلا دور و برش رو هم نيگاه نمي كنه از لابلاي همه سوراخاي تنگي كه صد نفر توش گير كردن زيگزاگ رد ميشه ميره ..انگار نه انگار ...به علاوه، "مطلوب" هميشه داستان ها رو از تيتراژ شروع مي كنه..هيچ گذشته مذشته اي نداره..هيچ وقت هم دو به شك نميشه ..هميشه مي دونه چه غلطي مي خواد بكنه..آخر قصه هر بلايي كه سرش بياد –نابود هم كه بشه-باز خوشتيپه و حال و روز غرورش هم خوبه...تازه!عذرش هم هميشه موجهه!!
"موجود" و" مطلوب" اغلب پشت درهاي بسته توطئه مي كنن كه يه جوري سر "ممكن" رو به طاق بكوبن..
مي دونين! .."ممكن" زيادي خشك و يبسه...تو مسيرايي راه ميره كه نه تهشون معلومه نه منظره قابل توجهي دارن نه اقلا آدمو ياد چيز خاصي ميندازن..هر جا كه توش بشه راه رفت و هر مسيري كه وابشه،آقا سر خرو كج مي كنه و ياعلي! ...چيزي كه همه رو حرص ميده،اين اخلاقشه كه اصرار داره بگه همه كارها رو خودش - تنهايي- انجام داده.
"موجود" و "مطلوب" اما با هم خوب جور در ميان ..هي به هم دلگرمي مي دن و هم رو تاييد مي كنن..از اون طرف اين "ممكن" كارش اينه كه زيراب اينا رو بزنه.."ممكن" دوست زمان حاله(اين مزخرفاتي رو كه در مورد در لحظه زندگي كردن و دم غنيمتي و كارپه ديم و اينا مي گن باور نكنين..بين همه زمانها ،زمان حال از همه خشك تر و ملال آورترو بي شعورتره....نه قابل تحليله مث گذشته، نه قابل تغيير مث آينده)...با خاطرات و خيالات اين دو جانور دوپا اصلا كاري نداره..اصرار داره كار خودشو بكنه..با اين توضيحات مشخص شد كه "ممكن" چه موجود دل انگيزيه..لذا عجيب نيس كه اين دوتا –در نهايت بي معرفتي-تا تنها گيرش ميارن(هميشه) يه حالي به حولش مي دن..
مث هر سه تا آدمي اينا-به جز اسم هاي مسخره شون- هزار تا مشخصه ديگه هم دارن كه در جاي خودش بحث مهميه! البته همين مواردي هم كه بر شمردم در سرنوشت بشريت اثر به سزايي دارن ارواح عمه شون.....

۸/۲۵/۱۳۸۳

آدمها لبه هاي تيزي دارن..لبه ها تو يه فواصلي به هم گير مي كنن...گاهي،به مرور نرم و گرد مي شن..گاهي هم... آش و لاش ميكنن..
حال و روز آدم هاي عوضي سينما...اونايي كه نه قهرمانن نه بدمن قصه....كارهاي كثيف و رذيلانه ميكنن ومردنشون حتي باعث ناراحتي آدم بداي داستان نميشه..تازه اگه كسي خبردار شه..آدم هايي مث خبرچينا..گداها..جاعل ها...كارچاق كن هاي معتاد و مفنگي...آدم هايي كه هر چي از بيرون نگاشون مي كني اثري از غرور و كرامت نفس ندارن واسه همين آدم حساب نمي شن..گاهي مث "گالوم" اصلا شكل آدم هم ندارن ..حتي بدمن ها هم آدم حسابشون نمي كنن...كار خوبي ازشون برنمياد..وقتي نفله ميشن دلت براشون نمي سوزه..فقط گاهي يه كارايي مي كنن كه ازشون بدت بياد..لو ميدن ..خيانت مي كنن..دودره مي كنن...فرار مي كنن..دروغ ميگن..تسليم مي شن..مي ترسن..طمع ميكنن..اگه كسي بهشون لطفي بكنه نهايت انساندوستي رو نمايش داده ..اما اگه اينا هر كاري بكنن –اگه اصلا ديده بشه-لابد يه سو نيتي دارن..
اشكال اينه كه همه آقايون و خانوماي قهرمان هم عينا همين كارا رو مي كنن..ولي ككمون هم نمي گزه..تازه عشق هم مي كنيم...

راستش فيلما اصلا مال اين كارن ..كه حال كني ..تو واقعيت ادما هر كدوم درآن واحد قهرمان و ضد قهرمان بي شمار داستان مختلفن..نتيجتتا هيچ ادمي نيس كه كل صفات يه تيپ سينمايي با قواره اش جور در بياد..از طرف ديگه ما فراخور قصه مورد نظرمون نقشي رو واسه آدما-آدماي واقعي-در نظر مي گيريم..اگه اين "ما" آدم مهمي باشه،يا "ما"تعدادش زياد باشه اون نقش به آدمه تحميل ميشه...و يارو مجبوره با مشكلات –و مزاياي- اين نقش بسازه..ممكنه مث خاتمي قرار شه نقش اسپارتاكوس رو بازي كنه-كه هي بياد بگه ما به قهرمان احتياج نداريم و "ما"ته دلمون غنج بزنه واسه فروتني آقا-..ممكنه هم مث خيلي از ماها نقشاي فرعي و كم اهميت نصيبش بشه..
تو سينما سياهي لشگرا ميان يه دقيقه جلو دوربين و اوما تورمن ترتيبشونو ميده..بعد هم شب ميرن خونه هاشون..ولي قبول كن سخته آدم 24 ساعته بخواد جلو دوربين كتك و فحش بخوره...اونم تو يه فيلمي كه همه تماشاچيا هم توش بازي مي كنن ..ولي نبايد هم ناشكر باشي ..چون هر بدي كه سرت بياد يه نامه هم پيوستشه كه "از اين بدتر هم مي تونست باشه"

۷/۱۶/۱۳۸۳

Lost in translation
درجه يك..يك يك...با يه ماچ اضافي!شايدم نه!
با اين موضوع كه هر آدمي كه حالش خوش نيس بخواد طي يه ماجرايي متحول بشه تا حالش خوب شه حال نمي كنم..انگار هر كي به هر دليلي حالش خوش نيست بيماره وبايد در طول فيلم يه دوره تحول درماني رو بگذرونه و همه كائنات هم حتما اين موضوع براشون مهمه و در اين راستا بسيج ميشن... انگار نميشه آدم(گيرم موقتا)بشه حالش خوب شه و هموني هم كه هست باشه! انگار اين چيزي كه هستيم زاده يه اشتباهه و همينطوري يهو از زير بوته در اومده....انگار اين كه طرف خوشحال(يا خوشبخت يا رستگار) نيس يه غلط فاحشه كه پيش از پايان فيلم بايد حتما تصحيح كني تا بشه ماجراي فيلم رو"درست" و "اخلاقي"فرض كرد..حالا مي خواد حربن يزيد رياحي باشه يا رضا مارمولك يا"توحيد" تو فيلم تشكيلات-يا تشريفات؟-(فخيم زاده امروز داشت مصاحبه مي كرد آخه!) يا "نئو" تو ماتريكس يا كاراكترهاي "شاهزاده امواج"(انگليسي كه مينويسم به هم ميريزه!)...چقدر هم از اين آخري خوشم مي اومد!
آدم همينيه كه هست –خودشم يه جورهايي ميدونه و از خوب و بد خودش سررشته داره-غير محتمل(شايدم ساده انگارانه)است كه فكر كنه با يه اتفاق-عشقي ،ايدئولوژيكي،جنايي،و غيره-از اين رو به اون رو ميشه..از يه آدم به راحتي بر مياد كه شاداب يا افسرده باشه و دلايل خودشو داشته باشه و لزومي هم نداره براي تغيير فاز –نگاه جديد به زندگي يا هرچي- حتما يه مرشد يا يه عشق ممنوع(يا مجاز در ج.ا.)سر راهش قرار بگيره...از طرف ديگه خود حضرت ساي بابا هم (با همه كرامات و اتهاماتش!)اگر وسط ميدون انقلاب جلوي پاي كسي سبز شه تضميني واسه كن فيكون شدن روح و روان يارو وجود نداره..... متحول شدن مث اينه كه آدم آمپول هوش و ذكاوت بزنه يا لاتاري ببره..تحول توي فيلمها معمولا يه جور فراموشي كامل همه "ساير"تجربه هاي صاحب عزاست ..خالي بندي شيك و غلط اندازيه كه مسير طولاني و اغلب ناخودآگاه تغيير شخصيت آدما رو كلا زير سوال مي بره...از يه جهاتي هم مضحكه.

الغرض! چيزي كه خيلي تو اين فيلم(گم شده در ترجمه!!)زيادي باهاش حال كردم اين بود كه "تحول" شخصيت ها رو زوركي بهت تنقيه نمي كنه و همه آخر فيلم همون آدمايي هستن كه از اولش بودن..آدماي تقريبا واقعي و جالبي كه بايد همون كسي كه هستن باقي بمونن تا داستان كوك وتميز پيش بره و تموم شه بره پي كارش.


گنده گوزي هم كه ماليات نداره..

۷/۰۹/۱۳۸۳

جايي كه توش زندگي مي كنم مدتها يه انباري زير شيرووني بود..توش با وسايل جا مونده از برادر بزرگنر بازي مي كردم..برادر خيلي بزرگتر!..با فشنگها و پوكه ها ..و يه كم بعد كتابا..برادر بزرگنر من وقتي رفت 22 سالش هم نبود..سالها گذشت تا فهميدم(يا قبول كردم!) چقدر تحت تاثيرش بودم..وسائلشو استفاده كردم..كتاباشو خوندم..و هميشه هم سعي كردم مث اون نباشم ..حالام بعد نزديك 20 سال تو جايي زندگي مي كنم كه يه موقعي اتاقش بود..در جريان آتيش سوزي و بازسازي و اينا كه هستين؟!
دكتره ..صلح طلب و باز و اهل خونواده اس..بچه خوشگل دوساله اش سوالاي فارسي رو به انگيليسي جواب ميده..و –مث من- از اين كه در مورد خونواده جايي بيرون از اون(از جمله اينجا) صحبتي بشه خوشش نمياد.واسه همين هم خيلي كشش نمي دم.
اينجا شباهتي به اون زير شيرووني سابق نداره..چيزي كه هست اقلا سر آدم به سقف نمي خوره...هنوز يه پوكه بزرگ و يه جعبه مهمات خالي دارم..با يه تعداد كتاباي شريعتي كه چند ساليه ورقشون هم نزدم..موضوع اينه كه منو هميشه ياد برادرم (و گاهي خودم)ميندازن.
....................... الان اون صرفا برادرمه..نه يه موجود فرضي يكدنده و كله خراب باسواد ورزشكار جبهه رفته كه خيلي-يعني خيلي!- از من بزرگتره..واقعا هم هيچ شبيهش نيستم..جز سايز پا و لجاجت ژنتيكي و ادب ذاتي!! و هيچ وقت پا نداده كه حتي همين قدري كه الان گفتم در مورد برادريمون گپي بزنيم...هميشه يه مسائل (به نظر من) بي ربطي جلوتر زنبيل گذوشتن... و هكذا!!

۶/۲۴/۱۳۸۳

دركل مسخره اس كه آدم خواب ببينه استيو مك كويينه.
راستش...برنامه فرار رو ريخته بوديم..تو يه ساختمون شيرووني قديمي اسير بوديم ظاهراً..وقتي با صحنه سازي بيرون اومديم..من فكر مي كردم يه قايق منتظرمونه..از نوردبون پايين پريدم و دويدم به قصد اسكله..اما دور و برم يه جايي بود عينهو اسپيدكمر..بالاي اوسون..و قايقي هم البته در كار نبود..رفيقم داد زد هو حيوون كجا؟!..در مسير ديگه اي شروع به دويدن كرديم.
اينقدر تاريك بود كه جايي رو نمي ديدم و هي سكندري مي رفتم...يه كم وايسادم تا چشمام به نور محيط عادت كنن.
يه دشت سبز يه دستي بود كه شبيهشو تو ايران من نديدم..همين جوري كه مي دويديم من متوجه شدم كه چه كسي هستم..بله !استيو مك كويين..فقط نمي دونستم كاراكتر كدوم فيلمشم...نور يه ميني بوس پر از سرباز سبزه زارو يه لحظه روشن كرد مث روز..رفيقم چنان آه بلندي كشيد كه ميني بوسي ها شنيدن و توقف كردن...خودمون رو تو اون تاريكي انداختيم لاي تن سرد و مرطوب علفا..مث سگ ترسيده بودم..در عين حال فكر مي كردم چقدر اين سبزه ها خوشبو هستن...نفسمون در نمي اومد ، جم نمي خورديم..تو اون سكوت محض داشتم فكر مي كردم من الان تو فرار بزرگم يا پاپيون!
..يواش سرم رو آوردم بالا..قيافه رفيقم رو ديدم كه كه از نور چراغ ماشينه، مثال ماه تابان، روشن بود ..ملت توي ميني بوس هم كاملا دوزاريشون افتاده بود و داشتن بربر نيگامون مي كردن...به خودم گفتم تقش در اومد..يه بابايي شروع كرد تير انداختن سمت ما..دوباره تيز خوابيدم لاي علفا، گرچه مي دونستم از اونجايي كه اونا هستن به راحتي ديده مي شم....
صداي پاشون رو مي شنيدم كه مي دويدن و الكي سر وصدا مي كردن كه ما بترسيم(نه كه خودمونو خيس نكرده بوديم!)..شايد خودشون هم مي تر سيدن...چند قدمي بيشتر فاصله نداشتن..من اما همچنان مث تاپاله به زمين چسبيده بودم..
تو اون لحظه ها- انگار كه سعي كني يه خاطره خيلي دور رو به ياد بياري- داشتم فكر مي كردم بعد از اين صحنه مغرور و خندان و كت بسته به اردوگاه برم مي گردونن؟ يا اينكه كاراكتر پاپيونم و اين صرفا يكي از تلاش هاي نا موفقم براي فراره...

خودمو استيو مك كويين موسفيد پير و داغوني مي ديدم كه براي بار شونصدم مي خواد فرار كنه و باز بد مياره و گرفتار ميشه..و از تصور اين موضوع داشتم دق مي كردم.

اگه ساعت، چار ونيم صبح زنگ نمي زد احتمالا اين تجربه رقّت بار هاليوودي به جاهاي باريك تر هم مي كشيد..


۶/۲۱/۱۳۸۳

اصلا به تو ربطي نداره...به بشريت هم ربطي نداره...بعني تو كه هوشت افاقه نمي كنه اصلا..ربطي هم نه به ادبيات داره نه به فلسفه نه هنر..عباس قادري و برنامه گلها و بانو ناشناس هم كاره اي نيستن...واسه من هم جذابيت پنهان و آشكاري نداره..صرفا اسيرشم..به عارضه يابي نويد هم خداييش مربوط نيس..به خاطرات بچگي كسي هم ..كه استغفرالله..نه واقعا...حالام كه روزبه وايساده پايين كه من برم..به هر حال من باشم خودمو قاطي نمي كنم..كه كردم..نو هم كه فضول!موندي حيرون كه جريان چيه!..واقعا كه

۶/۱۹/۱۳۸۳


مادر گرامم-طبق معمول- تنهايي رفته بود سينما..مهمان مامان..بدش اومده بود..هر چقدر واسه من و خواهرم جالب بود ،به نظر اون الكي و پيش پا افتاده بود..اون هول و ولا و دلهره پنهان ناشي از آبرو داري كه واسه ما فيلمو "ايراني" و "آشنا" و معني دار مي كرد از نظر اون فرقي با سريالاي در پيت نداشت..رفتار آشناي حرص خوردن از دست پدر خانواده هم به نظرش غريب مي اومد..
آخرش طبق معمول هيچ كدوممون هم با نظر اون يكي قانع نشديم.. همين..

يه چيزايي رو دانلود مي كنم و بعدا مي خونم..كارمه!
همين جوري كه مطلب خورشيد خانوم رو درباره حجاب و حاج آقاي انصاريان مي خونم ، تلويزيون فرودگاه صداي امام رو پخش مي كنه..و مردمي كه باهاش گريه مي كنن.. يه تيكه از يه تبليغه ظاهراً..بعدش هم سومي ها به كلاس كنكور دعوت مي شن-كه اونم كم غم انگيز نيس-
اسممو از بلندگو صدا مي كنن..اين دفعه علت تاخير هواپيما خودمم.
...مطلب مهمي هم كه مي خواستم بگم از ذهنم پريد...حتما اونقدر ها مهم نبوده.

۶/۱۵/۱۳۸۳

...مگه فقط يه بار زندگي نمي كنيم؟..مگه عمر كوتاه نيس؟..د پس گمشو پي كارت، بذار يه دقيقه بخوابم.
اين نيز نگذرد...
بدين وسيله رسما انصراف خود را از امور ضاله اي از قبيل هر گونه ،مرام،معرفت،مردانگي،غيرت،وفا،انصاف،عقل ،منطق،شعور،فهم،درك،همدلي،همدردي،صداقت،صراحت،رفاقت،مشتي گري،آبرو داري،مسئوليت پذيري،همت،مناعت(و علو)طبع،جديت،مهرباني،دلسوزي،شفقت،حمايت و موارد مشابه(مجددا) اعلام مي دارم

۶/۰۸/۱۳۸۳

آدم يهو متوجه ميشه كه زندگيش ربطي بهش نداره و همه چيزايي كه عمر شو پر كرده ان يه مشت مسائلي هستن كه اصولا بيشتر به آدماي ديگه مربوطن تا خودش..شايد صرفا يه حالت روانيه يا يه جور تجربه مربوط به يه دوره سني خاص.
اون گستره بي نهايت انتخابها كه آدم وقتي بچه اس جلوشه با گذشت زمان هي تنگ تر و تنگ تر ميشه..تا به صفر مي رسه(يا حتي منفي مي شه)..يهو به شغلت نگاه مي كني و تا تهش رو مي ري ..تعداد حالات محتمل به شدت محدود شده ان..به زنت ،زندگيت،خونواده ات ،كشورت ،سنت(طول عمرت !)،قيافه ات صدات و..نگاه مي كني و موضوع اينقدر واضحه كه جاي انكار نداره..گزينه هاي خيلي محدودي وجود داره..
يه زماني ميرسه كه خيلي آگاهانه خيالاتت به تدريج به رويا تبديل مي شن..زماني كه خودت هم وقوعشون رو به كل غير محتمل مي دوني..و لابد خوشحال نيستي!
يراي كسايي كه به تناسخ اعتقاد ندارن خب يه كم قبول اين كه به طور كامل واقعيت موجود رو بپذرين(راستش من كه هيچ كسي رو كه به تناسخ "اعتقاد" داشته باشه نمي شناسم!)سخته..مشخصا وقتي سر بوسيدن دختر همسايه فس فس مي كردي فكر نمي كردي اين موقعيت ديگه نكرار نمي شه..
اول يه" آينده" بي انتهاس(موقعي كه هم خلباني هم رييس جمهورهم ،هم راكي،هم جراح قلب هم زيكو..)كه كم كم حجمش هي كم ميشه و "حال"جاشو تنگ ميكنه(همين چيزايي كه اون بالا گفتم)..از يه جايي هم گذشته مياد و مي چپه تو (گذشته اي كه هر چقدر هم پر و پيمون باشه نسبت به اون آينده دوران كودكي برهوت خداس)...يه بار زندگي كردن به شكل واضحي ناكافي و غير عادلانه است..البته زندگي بر خلاف عدالت از اختراعات آدميزاد نيس،لذا همينه كه هست!
***

(( ميدون ونك ميدون چه گهي بخورمه!معلوم نيس كجا بايد بري..ميدون آزادي ميدون چه گهي خوردمه..چون اگه اشتباه بري دوساعت طول مي كشه تا بر گردي سر جاي اولت))
ديشب تنها شبي نبود كه همينجوري مات و مبهوت و منگل وار مونده بودم كه اين چه گهيه كه دارم مي خورم و اصولا چه گهي بايد بخورم.
***

(( مثل زني كه بچه تو شكمشو دوس نداره..))؟ ..
شايد..ولي تو جدي نگير.

۶/۰۳/۱۳۸۳

قبلا فكر مي كرد بي مزه اس..همين.
اخيرا،اما به اين نتيجه رسيده كه بقيه دركش نمي كنن.

۶/۰۲/۱۳۸۳

-بذار فعلا ايني رو كه زاييديم بزرگ كنيم..تا بعد
-اين كه زاييدي ديگه بزرگتر نميشه اخوي..

و بدين سان عبرت گرفتم.

۶/۰۱/۱۳۸۳

چون وقت ندارم اين رو هم زود برم و بگم
خوشحال و خنگ بود
دو ساعت براش توضيح دادم كه چرا اجداد آدم خوار من در اثر مجاورت با اجداد متمدن و با فرهنگ اون، با گرسنگي دائمي مواجه بودن،توجيه نشد كه نشد.

كاش مايونز اون موقع ها اختراع شده بود.
البته : عاقبت گرگ زاده گرگ شود
اما!:از فضل پدر تورا چه حاصل؟

وقتي نمي توني از زخم ها و دغدغه هات با كسي حرف بزني ..ناچار مي ري سراغ مسائل بي ربط كه لو نري ..آب و هوا، تئوري هاي من درآوردي،درآمد،اخبار خاله زنكي و ..
هواشناسي و فلسفه و ااقتصاد و رسانه ها و غيره اين طوري به وجود اومدن.
خيال دارم پدر يه علم جديد بشم.
تا بدانجا رسيد دانش من..و ايستاد.
اينقدر محافظه كار شد كه نه حرف مي زد و نه از جاش حتي تكون مي خورد..فرقي با تير برق نداشت..گرچه برق هم نداشت.
روديوار با اسپري سياه و پررنگي نوشته:"مرگ بر شاه- به ياد گذشته"...
نيم ساعتي با تصور قيافه و حال و هواي يارو تفريح مي كردم

۵/۱۷/۱۳۸۳

من اومدم؟!

۴/۰۶/۱۳۸۳

"خب..اينم از اين"
آقا انقدر دلم مي خواد يه بار اين جمله رو بگم و پا نمي ده!!
...پشت كي برد كه مي شينم اتوماتيك اخمام ميره تو هم..وقت ندارم..خيلي هم كند تايپ مي كنم..سر كار هم اگه باشم كه لازمه جدي به نظر بيام..اينجوريه كه وبلاگم از خودم هم يبس تره.

۴/۰۴/۱۳۸۳

...سلامتو بهم برسون..

۴/۰۲/۱۳۸۳

خفه نشوي بهتر است..كوه بهتر است..ساحل بهتر است..رنگ بهتر است..نور بهتر است..وقتي زير آبي،خفه نشوي بهتر است،به هر حال!
بوديم..تجربه كرديم..استفاده كرديم،كيف كرديم..حالا هم كه تا جر نخوريم ول نمي كنيم..الكل،تجربه خوبيست..آنقدر مي خوريم..مي خوريم- نه!نه انقدر كه بالا بياوريم-كه بميريم.

۳/۱۶/۱۳۸۳

هرچي خودمو محكمتر پرت مي كنم..باز كمونه مي كنم ميام زارت مي خورم تو سرم..
هي مي زنه مي گه تند تر برو..آخه الاغ! اين درشكه اي كه به ما بستي چرخ هاش مكعبه.
آدم اگه خودشو گروگان بگيره،سردار طلايي مياد وساطت كنه؟!

باليش*

باليش*
زمين سفته..واسه همين آدم بالش ميذاره زير سرش..هيشكي هم فكر نمي كنه با اين كار زمين از قبلش نرم تر مي شه..ولي خب..يه جورايي راحت تره..بعضي ها بالش پر دوس دارن ..بعضي ها ابري..يا مث مامان اوشين ممكنه دلت بخواد يه مكعب چوبي زير سرت بذاري..شايدم كلا بي بالش راحت تر باشي و زمين سفتو ترجيح بدي..
حالا تو اگه مي خواي برو مديتيشن كن..نماز بخون..زن بگير(شوهر كن!)..طلاق بگير..پول درآر..برو خارج..هرچي.....خيلي هم خوبه!
فقط يادت باشه داري بالشهارو بيشتر مي كني..زمين هنوز سفته

*يادم نيس مرتضي بود يا ممد كياني كه بالشو مي گفت باليش!

۳/۱۲/۱۳۸۳

ناز
"هر چقدر ناز کنی..ناز کنی باز تو دلدار منی..
ناز بکنی یا نکنی فرقی نداره واسه من...
نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه!...
حالا ناز نکن قهر نکن لب ور نچین ای یار جونی
نازنکن بسه دیگه ناز نکن واسه من..
مینا ناز ناز ناز ناز ناز داره مینا...
دلی که دلدلر داره نازش خریدار داره...
حالا ناز ناز ناز نازتو بنازم..
طناز من ای ناز من ای ناز.."
بگیر و برو ..

واقعا این کلمه مصیبت عظمی است..همونطوریکه مشاهده می کنین موضع واحدی هم در قبالش وجود نداره..بر خلاف دکتر شریعتی(تو کویر احتمالا!) من فکر می کنم این اجنبی ها باید از نداشتن همچین کلمه ای خیلی هم خرسند باشن.
حالا فکر نکنین تو نمونه های غیر جواد (مثلا شعرای کلاسیک و اینا..)خیلی وضع بهتره..به نظر من که یکی از موانع دستیابی زنها به حقوقشون همین یه کلمه بلاتکلیف و تفاسیر بی شمار دور و برشه..

یادش به خیر ..بار اولی که این کلمه رو شنیدم چار پنج سالم بود ..توپمون خورد به دختر همسایه که دردش گرفت..می گفت خورد به نازم!!حتی به عنوان یه کودک کنجکاو هم از این کلمه و عواقبش در امان نموندم

۳/۱۰/۱۳۸۳

ببین !این که بگی واسه هر کاری یه روش متمدنانه وجود داره از بیخ غلطه..مگر اینکه به نظرت تمدن بشری به اون نهایت فرضی خودش رسیده باشه..که بعیده.برای بعضی کارا هنوز شیوه متمدنانه موثری ابداع نشده..به همین سادگی.

به هر حال ما که یارو رو با پس گردنی بیرونش کردیم...مرتیکه بی شرف!
یه ده سانت این ور ..یه بیست سانت اون ور..همینجوری یه ساعته داره رو میز ناهار خوری بال بال می زنه آقای پشه..معلوم نیست دو به شکه یا فقط داره وقت تلف می کنه..شایدم از الان داره به نیت ناهار فردا اون دور و بر می پلکه...احتمالا پیش خودشم فکر می کنه اشرف مخلوقاته..اگه فکر نکنه مرکز عالمه..

۲/۳۱/۱۳۸۳

نمدیّت
ببعی علفو می خوره..پشم در می آره ..آقاهه پشماشو می چینه..یه آقای دیگه ازش می خره..بعد خانوم پیره پشمارو از هم سوا می کنه..خانوم جوون تره(که چروک پروکه اونم!)پشمارو می ریسه..بعد یه عده آقاها پشمارو می مالونن..هی می مالونن..میشه نمد..
بعدش دیگه همین جوری سال های سال نمده تا یه روز ریقش در بره بندازنش دور.

فکر می کردم پشمیم.. بیراه هم نبود.. به نظرم یه مدته که دیگه.. نمدیم.
مال بندری ؟
سوار شدم ..گفتم عیب نداره سیگار بکشم؟..گفت یکی هم برا من روشن کن..کردم..تموم نشده گفت یه سیگار دیگه هم بهم بده..دادم..گفت حالا نری بگی بندری ها پر رو هستن..من بچه آبادانم که پررو ام!..گیر سه پیچ داده بود ازم پول نگیره..گرفت بالاخره.

"حشیش،پاسور،اسپری"باید وزنمو اضافه کنم ..یا مث مایکل جکسون تغییر رنگ بدم..کم کم از این که هر جا می رم مواد فروشا دنبالم راه می افتن خسته شده ام.

یه خونه 300 متزی.3 تا توالت داره.راه ورودی یکیش از یه توالت دیگه و یه حموم می گذره.یه حموم دیگه هم هست که واسه رسیدن بهش باید با احتیاط از روی توالت سوم خونه رد شی..کل این مجموعه هم فقط یه ورودی داره که تو یکی از اتاق خوابهاس..خود اتاق خوابه هم باز فقط یه ورودی داره که تو یه اتاق دیگه اس.
فکر کنم از این جوری ساختنش یه هدف متعالی داشتن..

ماهی های خوشگل . خوشمزه..دلت می خواد یه چیز باحال دیگه هم پیدا کنی..نیست.

دعا نویسای کنار خیابون..باد داغ پشت کولر گازی ها تو بازار..اسکله..تو صد متر فاصله، 10 تا زبون می شنوی...دکورشو عوض کنی،جیک ثانیه، می تونی جای آس ترین دختر تهرون آبش کنی با اون قد و هیکل..فقط دندوناش خرابن که یه لمینیت خرجشه..

-"مال بندری؟"
-"چی؟"
-"میگم مال بندری؟"
-"نه!"

بالاخره یه سی دی ابراهیم منصفی پیدا کردم(یه خواننده مرحوم بندریه که آهنگای آروم با یه گیتار اغلب با لهجه بندری یا بستکی می خونه و خیلی محبوبه..حال خوبی هم داره)..کیفیتش هم البته در حد فیلمای ژاپنیه که قدیما تلویزیون نشون می داد.

بندرعباس مرکز استان هرمزگانه.. سینما نداره..بی شمار معتاد داره..جوبهای خیابون اصلی شهرو فاضلاب پر کرده..زشت و بی قواره اس..پر بیکاره(با وجودی که همه میان بندر کار کنن)..
یاد دوبی می افتم..عصبانی می شم..کسی نیس فحشش بدم.

میگم چرا شماها هیچ کدومتون بندری نیستین؟..می گن بندری ها کار نمی کنن که..ساعت 2 شده..این پا اون پا می کنن که ولشون کنم..ساعت اداری تمومه آخه.

۲/۲۴/۱۳۸۳

"خط شورت اصولا سکسیه..وقتی معلومه که معلومه سکسیه!..وقتی هم معلوم نیس به خودت میگی:شورت نپوشیده؟..یا نخ در بهشته ؟!..یا چی؟"

واسه کار کردن تو یه محیط تخمی لازمه یه کم افسرده باشی..اگه شاد و مثبت و فعال باشی به زودی دیوانه میشی ..اگه یه کم افسرده نشی!
…بعضی مرضا هرگز خوب نمی شن..گهگاه می رن اون پس و پشتها و یه مدتی آفتابی نیستن..ولی بعد به مدتی انگار دوباره ککشون تو تنبونت می افته..انگار که حال کنی باهاشون..ندیدی بعضی ها یه دو ماهی مثبتن بعد یهو دوباره شکاک و منفی می شن؟..یا مرضای روانی ..توهم ردنا و غیره ای که دوباره رو میان؟..ول کردن همه چیزایی که یاد گرفتی و برگشتن به چیزایی که انگار تو ذاتت بودن..به کار گرفتن همه اون چیزایی که به درد نخور بودنشون دلیل یاد گرفتن مهارتهای بعدی بوده….
چطور به "تو"دست بزنم؟…چطور به "تو"دست نزنم؟

۲/۱۲/۱۳۸۳

خدا کیومرث صابری رو بیامرزه..
چرا ما آدما رو متهم می کنیم که"از خودشونن.."یا"حیف که طرفدار فلانی بود.."یاهر جور دیگه ای که بگی به گرایش به افراد و گروه ها متهمشون می کنیم..من نمی دونم چطور میشه از کسی واسه سوپاپ بودن انتقاد کرد؟(الان این بحث به شدت در مورد مارمولک هم در جریانه)مگه سوپاپ بودن چیزی غیر از تامین نسبی نیاز های طبیعی جامعه اس؟
اصلا این اعتبار فرضی "مستقل بودن"از کجا می آد؟..صرفا ناشی از اینه که ما همه کسایی رو که یه جورایی به نظر ما به هم مربوطن با یه چوب می رونیم؟..فرافکنی یه عقده ناخودآگاهه؟..

خدا کیومرث صابری رو بیامرزه..
..از خواص و کاربردهای اصلی رفاقت حق اخذ حال بی قید و شرط می باشد که در مواردی به دلیل بعد فاصله و سایر عوامل جنبی تامین آن به میزان کافی میسور نمی گردد.لهذا(با لهاسا فرق می کنه)نقل قول ذیل را در راستای مطلب فوق الذکر عنوان می نماییم:
قال ارزیاب شتابزده:
"خشايار: شکل غلط از اسمی که بعد از پارسی باستان در پارسی ميانه و فارسی باقی نمونده. شکل پارسی باستانش هست «خشَ-یَر-شَن» (پادشاه مردم راست) که در بازسازی به صورت خشايارشا در آمده و بعد بعضی ها فکر کرده اند که «شا» يعنی «شاه» و با انداختنش به اسم خشايار رسيده اند که اصلا" معنی نداره!"
که بنده از ایشون و محققین انگلیسی تشکر می کنم..در مورد اسم خودم هم اگه جرات داری نظر بده!

۲/۱۰/۱۳۸۳

منتظرم كه بيدار شم ..ولي مي خوابم..توي خواب به جاي بيدار شدن مي خوابم و خوابهاي مزخرف مي بينم..خواب مي بينم دل و روده زني كه پيششم مث آشغال مي ريزه بيرون..بيدار مي شم... اينجام ..منتظرم كه بيدار شم ..بيدار شم و چيزي يادم نياد.

۲/۰۶/۱۳۸۳

توصیه های یک پدر تهرانی

1-با کراوات سر توالت ننشین
2-از زامیاد دوری کن
3-فرض کن همه تهشون باد میده
4- با تاکسی طی کن
5- مگنا نکش
6-به خدا فحش نده
7-رفتی اصفهان نقشه بخر... آدرس نپرس
8-تو جمع به باسن خانوما خیره نشو
9-به کسی نگو... می زنی
10-نزول نگیر .. ولی بده
11-4 تا آکورد رو گیتار یاد بگیر..تو جمع نزن ،………!
12-اصطلاحات خارجی به کار نبر..مگر فوق تخصصی…" "
13-برین به هر چی سیاستمداره..فقط تو می فهمی..و دایی جان ناپلئون
14-یادت باشه:"این" ایرانیا هیچی نمی فهمن..ولی "ما" ایرانیا خیلی از بقیه بهتریم
15-همیشه دروغ نگو..گاهی کار نمی کنه
16-نصیحت کن
17-رو خلافی ماشینت شکایت کن
18-با پلیس چونه بزن
19-به من نگو سیگار می کشی
20-موبایلتو رو خونه دایورت نکن
21-اگه پراید خریدی ترمز کره ای بذار
22-زیراب هیشکی رو علنی نزن
23-نگو ببخشید..ممکن نیست تقصیر تو باشه
24-از یه بانک آشنا 10 تا وام قرض الحسنه بگیر
تنها نیستیم
-مصریها 70 ملیون نفرن و همه در حاشیه نیل زندگی می کنن
-کمبود نان دارن..و بازار سیاه نان..
-یه رییس جمهور مادام العمر نابغه! دارن
-اجتماع بیش از سه نفر!عموما منجر به بازداشت میشه
-وضع ماشین مث ایران و وضع خونه عموما از ایران هم ضایع تره
-هیچ جور نهاد مدنی به هیچ صورتی(مگر دولتی!)وجود نداره
-اگرحرف زیادی بزنی به راحتی غیب میشی..اگه معروف و موجه باشی بازنشسته میشی(چون به هرحال کارمند دولتی!)..ضمنا حقوق بازنشستی همون حقوق پایه ایه که 10% حقوق معمولته
-مایه دارا برچسب میوه هارو(که توضیح "خارجی"بودنشه)از روشون نمی کنن
-اگه نمازخون باشی سر هر موضوع زاقارتی متهم اولی
-اگه مصری باشی و از ایران برگردی یه ساعت مهمون حراستی و سوال و جواب و اینا
-از آخرین کسی که در انتخابات ریاست جمهوری ثبت نام(و نه شرکت)کرد،اطاعی در دست نیست
-دلیل این که مصریا "ج" رو "گ"تلفظ می کنن و "ق"رو اغلب تلفظ نمی کنن..صرفا تقلید از خارجی هاس
-تو اکثر جاها به خصوص جاهای فقیر-ملت زیاد بچه دارن(+5تا)به دلیل نبود قانونه..خانواده بزرگتر =قدرت بیشتر
-مجلس پر آدماییه که بیشتر از 20 ساله اونجان
-نماینده های مجلس اینقدر عاشق مبارک هستن که می خوان با شیوه کلونینگ تکثیرش کنن(جک مصری)

راست و دروغش پای گوینده..که مصری و استاد دانشگاهه و اینا رو خیلی عادی تعریف می کرد
(فکر کنم این پست رو یه بار دیگه هم فرستاده ام)
..داری میری..بچه هه می پره جلوی ماشینت و تموم..یه تست رو اشتباه پر می کنی و سر از یه جای دیگه دنیا در میاری...سازنده کاندوم هر یه ملیون یکی معیوب داره که سهم تو میشه...خروجی بزرگراه رو رد می کنی ..می زنی رو ترمز..یه عمر فلجی..چکت رو دستکاری می کنن و نمی تونی ثابت کنی ..زندان....
هر روز اتفاقایی که از کنترلت خارجن می افتن..حتما..دنیا اونجوری که تو می خوای نمی تونه باشه..و احتمالا توهم جنگیدن با این موضوع بخشی از مشکله ..نه راه حل..

..دعوای اصلی شاید اینه که تو -با وجود همه این حرفا-چقدر اونجوری هستی که می خوای..تازه اگه بدونی چی می خوای..


پ.ن:پائولو کوئیلو رو ندیدین این دور و برا؟!!

۱/۲۴/۱۳۸۳

مهندس:"الان در سطح دنیا تو صنایع بسته بندی کاغذ داره جایگزین پلیمر و مواد لاستیکی میشه چون هم ارزون تره هم قابل recycle bin شدنه"!!

۱/۱۸/۱۳۸۳

حالم اصلا خوش نبود..عموما اين طوريم!..5 صبح پاشي بري بندر عباس چال كني و برگردي..ساعت دور بر 9 شب بود كه حضرت توپولوفش به آستان مبارك مهر آباد نزول اجلال فرمودند.خانم غرغرو از ته كابين دويد اومد جلو ..به من هم غرغر كرد"با اين هواپيماشون و..."در واقع داشت هجومش به جلوي كابين رو توجيه مي كرد..من داشتم تقريبا كتاب مي خوندم همينجوري كرمم گرفت سرم رو هم بالا نياوردم كه جوابش رو بدم..مسخره است اما حالم خوب شد..و شروع قريب به چهل ساعت شنگولي بي وقفه بود كه حس غريبيه...

ممه ها سفت تر شدن..قهوه ها خوشبوتر شدن........الكل شادي شد....آئودي ttشد...كالباس مزه بچگي مي داد...هوا مست و پاتيل زير آفتاب اين تهرون تلو تلو مي خورد..من .."من"با 6 تا كاسب گفتم و خنديدم و ريسه رفتم....جاي رفقا رو خالي كردم ...و دونه به دونه يادم اومد كه چرا هر كدوم از رفقا رفيقن.........امروز صبح كه بيدار شدم خودم بودم ..غصه نخوردم البته!

يه سالي با بي ميلي نسبي به پيشنهاد رفق تورانه رفتيم كلاردشت ..از همين سيستماي دانشجويي سابق..وسطاي سفر يهو دوزاريم افتاد كه چقدر من خوشم در اين لحظه..و چند ساعتيه كه خوشم...خوشحالي يادم اومد يهو انگار ..و ديگه يادم نرفت..حالام خيلي وقتها حالم هيچ خوش نيس ..عموما اين طوريم!..اما از بعد اون قضيه ديگه خوشحالي يادم نرفته..مي دونم كه وجود داره و گاهي به طرز مضحك(يا بي مزه اي)يه زن مسن غرغرو رو صندلي تنگ توپولوف استارتش رو مي زنه...عجب هاليوودي شد!

در پايان لازم است از رفيق غيرتمندم..اسب سبز و بزرگوارم..مراتب تشكر و قدرداني خود را اعلام كنم كه ديشب بدون يك قطره روغن ترمز(و كلا فاقد ترمز)ما رو با سرعت صد و بيستKm/h
با مخ هاي تعطيل تا در خود خونه رسوند.
منظور از ما من و نايب برحق امام زكرياي رازي در دوران غيبت حضرتش مي باشيم.

۱/۰۳/۱۳۸۳

..عيد شما مبارك..

اين صندلي ميخ داره؟


عشقه ديگه ...كوره..كور و زبون نفهم...
خيالباف..من با يه امريكاييه كل ميزدم كه تاريخ هنوز تموم نشده..بعد بحث به فوكوياما رسيد..زلزله تهران فرا رسيد ..بعد تو مردي ...بعد ش چه هيكلي ساخنه بودم ....بعدشو نمي تونم اينجا بگم..چه اسپانيايي رووني حرف مي زدم..بعدش موزيك پاپ ايرانو متحول كردم...حيف كه دستم قطع شد...بعد ده سال تو رو اونور دنيا ديدم ...دقيقه ها اينجوري فرار مي كنن......................................................

پير ميشي .........انگار چسبيده به گردنت ..تقلا مي كني ,دست ميندازي پس كله ات ..به مردن مردن از كولت ميكني و پرتش مي كني اونور ..ولي مي دوني ده متر نرفتي مث بختك دوباره كمونه مي كنه مي آد مي چسبه بيخ خرت..(بختك كمونه مي كنه؟)..هر كارش مي كني ازت جدا نميشه ..يه جورايي ديگه شرطي شدي.. هر بار كه شوتش مي كني ناخودآگاه قوز كرده و محتاط راه مي ري چون مي دوني الانه كه دوباره شترق بخوره تو اون سرت ..عمرت مي گذره ..كار داري ..انواع كارايي كه ميخواي بكني چون مهمن يا چون دوس داري .. و به هيچ كدوم هم نمي رسي ..همه وقتت صرف سر و كله زدن با اين ميشه كه گاهي آويزونه و وبال و لزج ..گاهي هم كه بي تعارف داره گلوتو فشار ميده و بحث مرگ و زندگيه...پير ميشي ..يه جايي ميرسه كه بي خيال همه كارايي كه داشتي و دوس داشتي و غيره مي شي..ديگه پرتش نمي كني ..حتي اعتراض هم نمي كني...اون بي خيال نميشه در هر حال ....همينطور كه ولو نشستي اگه زيادي خرخره ات رو فشار بده با دست يه اشاره مي كني يعني "نكن"..اونم اهميت نميده ..چون كابوسها ضريب هوشي پاييني دارن..

۱۲/۱۵/۱۳۸۲

اینقدر دوس داشتم مطالب بلند وجالب بنویسم اینجا..ولی چی بگم؟...بعض شما (یا به از شما!)نباشه..من هم آدم بی خاصیت روز مره ای بیش نیستم..
نکته اینه که این موضوع تازه قسمت خوب ماجراس..

چی می گم اخیرا؟
"..ویسکی حالی میده وا..زمستون گذشت و یه توچال نرفتیم..قبضا رو ندادم..کت شلوارم مونده تو خشکشویی..2 هفته اس..دلمون واسه این عوضیا تنگ شده..به نظرم زیادی رو اعصاب بر وبچ می دوم.به ایناچه.بابا یه حرکتی بکنیم...اینو چیکارش کنم"
-می فرمودین مهندس..گوشم با شماس..

۱۲/۱۴/۱۳۸۲

بعد ده سال اومده..يه ساعت رشادتها رو در رابطه با چپه كردن عناصر اناث جامعه بشري مرور كرديم..بعد يك كاره مي گه"رفتنمو عقب انداختم كه ازدواج كنم" ميگي باكي؟ "نمي دونم ..يه دختر ايروني آفتاب مهتاب نديده"
همه چي به كنار ..اين اولين باري بود كه اصطلاح"آفتاب مهتاب نديده"رو در كاربرد جديش مي شنيدم.
..من برخلاف ظاهرم(يا شايد مطابق ظاهرم..سليقه ها فرق مي كنه)بهره گسترده اي از احساسات عميقه برده ام(يعني دارم از اينا )مي دونم چي ها رو دوس دارم ..چي ها نگرانم مي كنه ..چي ها تحت تاثيرم قرار ميده ..غمگينم مي كنه..خوشحالم مي كنه..و واسه هر كدوم مي تونم آن لاين يه ليست با n تا عنوان بدم..به غير از واسه ترس..نمي دونم ترس حاليم نيس..يا يه ترس گنده دارم كه باقي ترسا رو تحت الشعاع قرار مي ده...من از يه چيز مي ترسم ..فقط از مردن...اونم از مردن تو..نه هر كس ديگه..

..چرا؟..نمي دونم..تو هم نمي دوني ..زور نزن.
درست نمي دونم..هيچ كاري تو اين دنيا ندارم؟..يا انقدر كار دارم نمي دونم چه گهي بخورم؟!

-تا اينجايي از وقتت درست استفاده كن..
-اينجا وقتم چه استفاده اي داره آخه؟..بيا خودت ازش استفاده كن..
-..با كمال ميل..مطمئني؟
-آره بابا..چه خياليه..برو واسه خودت
راوي:(پاره شدي بدبخت!)

۱۲/۰۶/۱۳۸۲

مي بخشيد!....چه طور بگم..ممكنه اين خنجرتون رو از تو چشم من در بيارين؟..اگه ناراحت نمي شين البته..چي؟..باشه پس..بعدا راجع به اين موضوع صحبت مي كنيم..
در جريان نبودم..يهو برگشت ازم پرسيد:“به نظر تو فرق زنا با مردا چيه؟“
-...جنسيتشون
-“اون كه معلومه..فرقاي ديگه شون؟..“
-..راستش چيز ديگه اي به نظرم نمياد..

..شاكي شد.. با دستش يه حركتي كرد كه يعني“برو بينيم بابا..“.من فقط نظرمو گفنم

۱۱/۳۰/۱۳۸۲

اون بالا خيلي خوب نبود..ولي اين پايين ديگه خيلي بده..
اون بالا فكر مي كردي پاييني..ولي اين پايين تازه مي بيني چقدر اون پايين پايين..پايينه.
اون بالا كه فكر مي كردي پايينه..مي خواستي بري بالا..ولي اين پايين ..خب بدت نمي اد بري بالا..اما فقط فعلا ميخواي نري پايين..
اون بالا البته بالاي بالا نبود..از اين پايين اما بهتر بود..
موضوع اينه كه من با كلي زحمت اومدم اين پايين..حالام خسته ام..جاذبه هم به نفع پايين پايين كار مي كنه..

ازم مي پرسي "چته؟..بالا پاييني؟!"..اين طوريه..

۱۰/۲۸/۱۳۸۲

..حالا دو ساعت ديگه هم گپ بزنين و الكي ريسه برين..به دلايل متفاوتي كه باعث ميشه امشب هيچ كدومتون تو رختخواب چيزي گيرتون نياد فكر مي كنين...آدم هاي بالغ و قانعي هستين..متاسفم! لاس نافرجام از ترور نافرجام هم ضايع تره..

۱۰/۲۷/۱۳۸۲

....اگه امير امارات متحده "شيخ زائد"ه...پس امرا وسران ما چي هستن؟!

۱۰/۲۴/۱۳۸۲

در حالت عمومي منگي مادرزاديت داري واسه خودت تو كوچه ميري يهو مي بيني يه دختر خانم باريكي با لباس تو خونه و نيش باز و يه چادر نازك-عينهو فيلم فارسيا-ميگه"آقا !آقا!"..بركه مي گردي ميگه" ببخشيد"..فكر مي كني عوضي گرفته.
.سرخرو كه كج ميكني دوباره صدا مي زنه "آقا ..ببخشيد"(نگو از اين ببخشيدا بوده نه اون يكي ها)ضمن استفاده از انگشت اشاره ميگه"ميشه يه لحظه تشريف بيارين اينجا؟.."لا اله الا الله! ميري جلو ..(همونجوري خندان)"ميشه كمك كنين مادر بزرگمو ببرم بالا؟"..سرك مي كشي ..دريغ از يه مادر بزرگ ..پيش خودت فكر مي كني اين شيوه معقولي واسه دعوت كردن مردم نيس..مي پرسي(با اون سيستم فوق يبسويچي كه مي دونين)"چرا خودتون كمكشون نمي كنين؟"..به هر حال تهرون شهر بزرگيه و آدم نبايد گول هر چيز باريكي رو بخوره.."بايد بغلش كنين ..زورم نمي رسه"..از لاي در پير زن كوچولويي سرك ميكشه..لابد حوصله اش سر رفته..
آقا خلاصه شرمنده ميشي و پيرزن مربوطه رو بغل ميكني سه طبقه ميري بالا..هي هم تو راه ميگه "زورت ميرسه مادر؟..خسته شدي منو بذار پايين..نيفتم!.."..بعد هم تيز ميگي روزبخير و از پله ها سرازير ميشي.

..بعداز كلي سوژه كردن موضوع تو شركت ..كاشف به عمل اومد من نفر سومي هستم از بچه ها كه خانومو بلند كرده(حالا به نوعي)!
..هر از چندي كه تصميم مي گيرم آدم بشم..خب اول اتاق رو مرتب مي كنم..به هر حال يه كم نظم براي مث آدم زندگي كردن لازمه..گاهي اين قضيه نصفه مي مونه..به هر حال از فرداش دوباره همون آشه و همون كاسه..بعد از يه مدتي به دلايل نامعلوم دوباره حشرت بالا مي زنه كه آدم بشي و مث آدم زندگاني كني..منتهي اول بايد بتوني تو اون يه وجب جا وارد بشي و حركت كني..

جالبه حاصل يك عمر تلاش مذبوحانه من واسه آدم شدن فوقش مرتب شدن نسبي و گاه به گاه يه اتاق 16 متريه...!