۱/۱۸/۱۳۸۳

حالم اصلا خوش نبود..عموما اين طوريم!..5 صبح پاشي بري بندر عباس چال كني و برگردي..ساعت دور بر 9 شب بود كه حضرت توپولوفش به آستان مبارك مهر آباد نزول اجلال فرمودند.خانم غرغرو از ته كابين دويد اومد جلو ..به من هم غرغر كرد"با اين هواپيماشون و..."در واقع داشت هجومش به جلوي كابين رو توجيه مي كرد..من داشتم تقريبا كتاب مي خوندم همينجوري كرمم گرفت سرم رو هم بالا نياوردم كه جوابش رو بدم..مسخره است اما حالم خوب شد..و شروع قريب به چهل ساعت شنگولي بي وقفه بود كه حس غريبيه...

ممه ها سفت تر شدن..قهوه ها خوشبوتر شدن........الكل شادي شد....آئودي ttشد...كالباس مزه بچگي مي داد...هوا مست و پاتيل زير آفتاب اين تهرون تلو تلو مي خورد..من .."من"با 6 تا كاسب گفتم و خنديدم و ريسه رفتم....جاي رفقا رو خالي كردم ...و دونه به دونه يادم اومد كه چرا هر كدوم از رفقا رفيقن.........امروز صبح كه بيدار شدم خودم بودم ..غصه نخوردم البته!

يه سالي با بي ميلي نسبي به پيشنهاد رفق تورانه رفتيم كلاردشت ..از همين سيستماي دانشجويي سابق..وسطاي سفر يهو دوزاريم افتاد كه چقدر من خوشم در اين لحظه..و چند ساعتيه كه خوشم...خوشحالي يادم اومد يهو انگار ..و ديگه يادم نرفت..حالام خيلي وقتها حالم هيچ خوش نيس ..عموما اين طوريم!..اما از بعد اون قضيه ديگه خوشحالي يادم نرفته..مي دونم كه وجود داره و گاهي به طرز مضحك(يا بي مزه اي)يه زن مسن غرغرو رو صندلي تنگ توپولوف استارتش رو مي زنه...عجب هاليوودي شد!

در پايان لازم است از رفيق غيرتمندم..اسب سبز و بزرگوارم..مراتب تشكر و قدرداني خود را اعلام كنم كه ديشب بدون يك قطره روغن ترمز(و كلا فاقد ترمز)ما رو با سرعت صد و بيستKm/h
با مخ هاي تعطيل تا در خود خونه رسوند.
منظور از ما من و نايب برحق امام زكرياي رازي در دوران غيبت حضرتش مي باشيم.

هیچ نظری موجود نیست: