۲/۰۹/۱۳۸۴

۲/۰۱/۱۳۸۴


رفتم آرشيوم رو نگاه كردم يك كاره ..قريب سه ساله در اين دكون بازه و حالا كه نگاه مي كنم مي بينم همه مطالب توش رو مي تونستم الان-همين الان كه در خدمت شمام-نوشته باشم..از اين كه انقدر طرز فكرم،احساساتم،موقعيتم،علائق و نياز هام ثابت موندن يه جورايي زهره ترك شدم..فكر مي كردم چقدر همه چي كهنه و بلاموضوع به نظرم برسه ولي ديدم آب از آب تكون نخورده و ما همچنان همان آقايي هستيم كه بوديم..كه چيز غريبيه در نگاه اول ..ولي يك كم كه فكرشو مي كنم مي بينم بايد هم همين توقع رو مي داشتم.
خيلي مواظبم كه يه وقت سهواٌ از دهنم در نره و بگم:"ديگه واقعاٌ خسته شدم"چون بي نهايت لوس و تكراريه.

۱/۲۵/۱۳۸۴

ما ..برگشتيم...و هنوز نمي دانيم كه اين آهو ها... بالاخره كجا ميروند؟!

همه چي همچين باهم قاطي شده بود كه سر و تهم رو ازهم تشخيص نمي دادم..با عجله سوار شدم و دنده عقب از زير داربست اومدم بيرون..از برنامه جا مونده بودم و اين دفعه اصلا حوصله تاخير نداشتم(بعدا فهميدم كه جاي ديگه اي قرار مهم تري داشتم كه كلا يادم رفته بود).داشتم پياده مي شدم كه در پاركينگ رو ببندم..كارگرا با سر-و لبخند زنان- به ماشينم اشاره مي كردن ..رو شيشه جايي كه اونا نشون مي دادن افتاده بود..لابد سه روزي از مردنش ميگذشت..بدون زخم ،با چشماي بسته و پاهاي جمع شده دراز به دراز رو برف پاك كن ولو شده بود..رفتم از تو خونه يه كيسه آوردم و گذاشتمش توش و درش رو هم سفت بستم..بعد هم چپوندمش لاي زباله ها و راه افتادم كه برم...اينم كه مي بيني جريان رو تعريف كردم به اين خاطره كه جالب ترين ماجراي امروز بود و الا در اين كه باقي روزم از نفله شدن يه كفتر احتمالا مريض،اسف بارتره شكي نيست.