۷/۱۴/۱۳۸۱

خدا كجاست؟نيستِ.داستان من گندتر يود.در دنيايي كه آنچه هستي ،آنچه مي خواهي ،وهمي است ، خيالي است دروغي است،نه رويايي حتي.و هيچ چيز با تو سر سازگاري ندارد.به كجا مي روم؟كيستم؟هر روز همه جا در هزاران مجله درجه سه،ماجراي هزار آدم مثل من نقل مي شود.من،ناتوانم.روي دو پايم نمي توانم بايستم،كه زير پايم خالي خاليست.و باري است بر دوشم فراتر از توانم.من هيچ نيستم جز بازيچه اي، كه حقيقتي تكراريست.
بر من نخند نگري..جالب نيستم.شكسته ام،همه چيز را شكسته ام با خود .تنها نيستم،نمي توانم باشم.جايي ايستاده ام،كه شايد.جايي كه خداي دو عالم بر من پسنديده و صلاح هيچ كس را لحاظ نكرده.من،مي ترسم.دستهايم مي لرزند.غروري ندارم كه كمكي را پس بزنم.كمكي امّا نيست،نمي تواند باشد.باريست كه سبك نمي شود.گم شده ام سالهاست.و حجم گم شدنم تصاعد هندسي دارد،با جهش هاي عظيم ،چون امروز و حالا.و همه تئوريهاي عالم مصداق پشمند،پشم.
كسي كه تنها ايستاده ،براي محاكمه خود را دارد،من امّا دادگاهم را به دوش مي كشم ،تنها نيستم.تنهاييم،نه اراده و نه تقدير،كيفر من است،به گناه خلقت،خدايا نيستي،نيستي؟
كاش بودي.

تمام شده ام.بزن،مهر“باطل شد “را.چه ساده تمام مي شويم با هم.كاش دنيا ،ديگر بود.

هیچ نظری موجود نیست: