۸/۲۱/۱۳۸۱

.“...دیشب پس از نه ساعت تاکسی راندن، سه‌ی شب مرا برده‌اند منزل يک نویسنده‌ی ديگر راننده‌ی تاکسی يا راننده تاکسی‌ی نويسنده. با او و يک دوست راننده تاکسی‌ی مامور بيمه‌ی آرشيتکت، تا شش صبح آبجو خورديم و سيگار کشيديم و درباره‌ی تعبير رويا و تانترا و تعريف اسطوره و اسطوره سازی و اسطوره‌شکنی و اسطوره زدايی و برخی معقولات ديگر بحث و فحث کرديم...“از اينجا

..ما ايرانيها..!

هیچ نظری موجود نیست: