۲/۱۵/۱۳۸۴


""چارده پونزده سالم بود..عشقم اين بود كه برم يه نون سنگك بگيرم از اين سر قم بكوبم برم تا اون سر قم بيت حاج آقا ...بعد اون پيرمرد با يه حالت نوراني دستش رو بذاره رو سرم و با صداي لرزونش بگه: ((پسرم..خدا..خدا..خدا..خدا))..تمام هفته بعدش من واسه خودم خوش و سرمست از اين ماجرا مي پلكيدم و رو پام بند نبودم.."
بعدش هم سيگاري رو كه بادقّت ترياك روش ماليده بود روشن كرد "عجب الاغي بودم ،واقعاً."

هیچ نظری موجود نیست: