۱/۰۳/۱۳۸۳

پير ميشي .........انگار چسبيده به گردنت ..تقلا مي كني ,دست ميندازي پس كله ات ..به مردن مردن از كولت ميكني و پرتش مي كني اونور ..ولي مي دوني ده متر نرفتي مث بختك دوباره كمونه مي كنه مي آد مي چسبه بيخ خرت..(بختك كمونه مي كنه؟)..هر كارش مي كني ازت جدا نميشه ..يه جورايي ديگه شرطي شدي.. هر بار كه شوتش مي كني ناخودآگاه قوز كرده و محتاط راه مي ري چون مي دوني الانه كه دوباره شترق بخوره تو اون سرت ..عمرت مي گذره ..كار داري ..انواع كارايي كه ميخواي بكني چون مهمن يا چون دوس داري .. و به هيچ كدوم هم نمي رسي ..همه وقتت صرف سر و كله زدن با اين ميشه كه گاهي آويزونه و وبال و لزج ..گاهي هم كه بي تعارف داره گلوتو فشار ميده و بحث مرگ و زندگيه...پير ميشي ..يه جايي ميرسه كه بي خيال همه كارايي كه داشتي و دوس داشتي و غيره مي شي..ديگه پرتش نمي كني ..حتي اعتراض هم نمي كني...اون بي خيال نميشه در هر حال ....همينطور كه ولو نشستي اگه زيادي خرخره ات رو فشار بده با دست يه اشاره مي كني يعني "نكن"..اونم اهميت نميده ..چون كابوسها ضريب هوشي پاييني دارن..

هیچ نظری موجود نیست: