۱۱/۱۴/۱۳۸۱

با توجه به حال و روز ش فكر نمي كرد تا اومدن پسرش دوام بياره..با ين حال روحيه اش خوب بود و شوخي هم مي كرد(با همان مختصر صدايي كه باقي مانده بود)
پريروز صبح پسرش رسيد،بعد 25 سال..از 5 تا 8 بهش نگاه كرد و گفت حالا بريم بيمارستان...
امروز صبح خواهرش زنگ زد و گفت تموم كرده.

...تو دلش چي ميگذشته؟
ناراحت از اين كه ميدوني فقط چن روز ديگه هستي؟..يا خوشحال از اين كه بعد سالها ،دخترت،نوه و پسرت رو مي بيني؟..دل آدم گنده ميشه شايد.
اي بابا..

هیچ نظری موجود نیست: