۱/۲۵/۱۳۸۴


همه چي همچين باهم قاطي شده بود كه سر و تهم رو ازهم تشخيص نمي دادم..با عجله سوار شدم و دنده عقب از زير داربست اومدم بيرون..از برنامه جا مونده بودم و اين دفعه اصلا حوصله تاخير نداشتم(بعدا فهميدم كه جاي ديگه اي قرار مهم تري داشتم كه كلا يادم رفته بود).داشتم پياده مي شدم كه در پاركينگ رو ببندم..كارگرا با سر-و لبخند زنان- به ماشينم اشاره مي كردن ..رو شيشه جايي كه اونا نشون مي دادن افتاده بود..لابد سه روزي از مردنش ميگذشت..بدون زخم ،با چشماي بسته و پاهاي جمع شده دراز به دراز رو برف پاك كن ولو شده بود..رفتم از تو خونه يه كيسه آوردم و گذاشتمش توش و درش رو هم سفت بستم..بعد هم چپوندمش لاي زباله ها و راه افتادم كه برم...اينم كه مي بيني جريان رو تعريف كردم به اين خاطره كه جالب ترين ماجراي امروز بود و الا در اين كه باقي روزم از نفله شدن يه كفتر احتمالا مريض،اسف بارتره شكي نيست.

هیچ نظری موجود نیست: