۶/۲۹/۱۳۸۱

وقتي تخقير شدي در چشمت ..سخت بلند مي شوي
من، نمي تر سم ..اينطور فكر مي كنم ...نه از چيزي نمي تر سم ..سنگدل شده ام از مردن خودم كه هيچ از مردن نزديكان هم نمي تر سم..اين حرف را مزمزه كرده ام و مي گويم...واقع اينكه ترسم چنان عظيم و گسترده است كه همه دنيايم را در بر گرفته .ترسم ديگر به معطوف به موضوع خاصي نيست...ترس از گفتن ..از شنيدن از باختن از رفتن از ماندن ترس ترس...از تو از خودم از همه .ترس از انتقاد، از تشويق..ترس از خوشگلترها ترس از پولدارها فقيرها از ناشي ها واردها...
و يهو همه جا را مي گيرد ..مي بيني كه با ورقه هايي از ترس عايق كاري شده اي فقط سعي مي كني براي همه آنها كه گفتم و نگفتم عادي باشي ...وسنگدل ميشوي و آنقدر ترسيده اي كه چيزهاي “واقعا“ترسناك را با مغزت شناسايي مي كني و به صورتي منطقي براي دنيا نمايش مي دهي....
امروز دارم سعي مي كنم حرفهايي را كه هميشه نمي گويم بزنم ..در پيشگاه حضرت اينترنت ..اگر ترس و لودگي و ساير .. بگذارند
ميداني ،غير از اون نق هاي خوابگاهي، افاضات سر شام و بي مزه بازي هاي همراه با كفيشه و الكل ...خرف هايي هست كه نگفته مانده ...
و گفتنش آسان هم نيست ظاهرا ..حرفهيي كه هميشه از خود پنهان كرده اي ...
و طبعا به ديگران هم نگفته اي ..
احساس مي كنم به نفع ترس و تنبلي فروتنانه پس كشيده ام ..فكر مي كنم به زندگي بيش از حد باج داده ام ..و فكر مي كنم جبران نميشود.
و مهم نيست...
مضحك است كه براي روراست بودن با خودت اينترنت را واسطه كني...

...هر لاطائلاتي را واقعا مي شود روي اينترنت گذاشت؟!

هیچ نظری موجود نیست: